روزگار به سر آمده
روزگار به سر آمده
برشی از متن: من که به هر حال قرار بود به دنیا بیام پس عمه فخری هم نمیتوانست مانعام بشه! مادر بیچاره من ترس آن را داشت که پیشبینی قابله درست باشد و عمه فخری تهدید خود را عملی نماید و با بند قنداق خفهام سازد! تمام آدمها یا از دنیا رفتند یا از دنیا میروند؛ من هم داشتم به دنیا میآمدم تا به وقتش هم از دنیا بروم. عملی شدن تهدید عمه سبب میگردید تا خیلی به دنیا زحمت ندهم! از آنجا که پسر بودم عمرم به دنیا باقی بود. عمهام مرا از دست قابله قاپید و در حالی که از خوشحالی حال خود را نمیفهمید، با صدای بلند گفت: «نگاش کنید؛ بچه اسدالله پسره!» بعد مرا در چلوار سفید پیچید رو به مادرم که از خوشحالی میگریست، گرفت و گفت: «میدانستم این قابله چرند میگه و تو جون و قوهاش رو داری که پسر بزایی، چشمت روشن مولود. حالا بگیر تحفه را از دستم!» دلهره لحظات به دنیا آوردن من تا زمان مرگ مادرم نیز نزد او باقی ماند و بارها آن را برایم نقل نمودهاند به راستی عمهای از هر حیث بینظیر داشتم!
اطلاعات بیشتر
«روزگار به سر آمده»، بخشی از خاطرات حسن مشگلاتی، نویسندۀ کتاب است. نویسنده در این کتاب با توصیفهای خلاقانه و قلمی طناز به جذابیت داستانها میافزاید. وی خاطراتی از دوران کودکی تا نوجوانی خود بیان میکند که خواندنی است. کتاب حاضر 25 داستان کوتاه دارد که هر کدام به نوبۀ خود برای مخاطبان جالب خواهند بود.